تمام گلها به دست انسان چیده شدند
.... تنها گل خشخاش بود که
انتقام همه گلها را از انسان گرفت . . .
تمام گلها به دست انسان چیده شدند
.... تنها گل خشخاش بود که
انتقام همه گلها را از انسان گرفت . . .
تو مثل حاصل کار کمال الملک نقاشی
ولی من خط خطی های کج یک آدم ناشی . . .
جام لبهایت اگر امشب مرا مستی دهد
تا ابد هشیار هستم
خواب میخواهم چه کار؟
مثل آن مرداب غمگینی که نیلوفر نداشت
حال من بد بود اما هیچ کس باور نداشت!
خوب میدانم که "" تنهایی "" مرا دق می دهد
عشق هم در چنته اش چیزی از این بهتر نداشت
آنقدر ترسیدم از بی رحمی پاییز که
ترس من را روز پایانی ِ شهریور نداشت!
زندگی ظرف بلوری بود کنج خانه ام
ناگهان افتاد از چشمم ، ولی مو بر نداشت
حال من ، حال کویری تشنه است
هیچ کس حالی شبیه حال من در خود نداشت...
یک نفر اینجا دلش تنگ است ، باور میکنی؟
یک گذر برقلب او ، یکبار دیگر میکنی؟
ماه من ، چشمان زیبایت ، مرا دیوانه کرد
با من دیوانه ای زیبای من سر میکنی؟!!
نفسم تنگ شده باز هوا می خواهم ....
به چه رویی بنویسم که تو را می خواهم ....
بزرگی را گفتند :
عزیزت را چون دوستش داری ، نیازش داری . . . . !؟
و یا چون . . . .
نیازش داری ، دوستش داری . . . .!؟
گفت :
چون دارمش ، بی نیازم . . . . ! ! ! !
یه دفعه پلیس بازداشتم کرد . . . .
بعد دید به جز خودم
برای کسی خطری ندارم . . . .!
ولم کردن . . . . ! ! ! !
دست همیشه برای زدن نیست . . . .
کار دست همیشه مشت شدن نیست . . . .
دست که فقط برای این کار ها نیست ! ! ! !
گاهی دست میبخشد . . . .
نوازش میکند . . . . احساس را منتقل میکند . . . .
گاهی چشمی به دست است . . . . ! ! ! !
دست را دستِ کم نگیر . . . . ! ! ! !
مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت . . . .
در بین کار گفت و گوی جالبی بین آنها در گرفت . . . .
آنها در مورد مطالب مختلفی صحبت کردند . . . .
وقتی به موضوع خدا رسید آرایشگر گفت: «من باور نمی کنم که خدا وجود دارد.»
مشتری پرسید: «چرا باور نمی کنی؟»
«زندگی» گستاخ است . . . .
می زند سنگ به در
می نهد بار به دوش
می رباید هوش
می برد تا لب مرداب
می نشاند درد به دل
می شکند ساغر
می خوراند زهر
می درد جامه
می کند وسوسه
. . . . زندگی . . . . گستاخ است . !
بیشتر اوقات زنجیرهای درونی ؛
قویتر از زنجیرهایی هستند که از خارج تو را مهار کرده اند . . . .
محتاط باشیم
در « سرزنش » و « قضاوت کردن دیگران »
وقتی
نه از « دیروز او » خبر داریم و نه از " فردای خودمان "
زخمی ام . . . . !
حس پرواز ، دگر در من نیست . . . .
دشنه ی تشنه ی مردمان
بال هایم را کَند . . . . !
من در این آشفته بازار « دروغ »
بی بال و پر افتاده ام . . . . !
چوپانی را پرسیدند :
روزگار چگونه است ؟
گفت :
گوسفندانم را که پشم چینی کردم
بیشترشان « گرگ » بودند ....!!!!
دلیل تنهاییم را تازه فهمیدم !
وقتی محبت کردم و تنها شدم . . . .
وقتی دوست داشتم و تنها ماندم . . . .
دانستم باید تنها شد و تنها ماند تا
« خــــــــــــــــــــــــــــــدا »
را فهمید . . . .!
ما به آرزوهایمان یک رسیدن بدهکاریم . . . .
زندگی کوتاه است و شاید فرصتی نیست ،
تا عکس شویم یادگاری بر روی طاقچه ای ،
که هر روز گردگیریمان کنند . . . .!
گاهی باید نرسید ،
گاهی نرسیدن و نداشتن
« تــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــو »
را عاشقتر می کند . . . .!
ای انسان :
یادت باشد اگر
روزی وارد دوزخ شدی
از « تلخی عذاب »
به خدا شکایت نکن . . . .
این همان« شیرینی گناهی »
است که در دنیا از آن لذت میبردی . . . .
آدرس خدا را بد داده اند . . . . ! ! ! !
خـــــدا در مکه و مدینه نیست . . . .
خدا در قلب آنانی است که
« مـِــهــــــــــــــــــر »
می ورزند . . . .
تعداد صفحات : 5